نام شعر : آواي گياه از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم. بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم. مغاك جنبش را زيستم. هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد: من ترا زيستم، شتاب دور دست! رها كردم، تا ريزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند. بيداري ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم. و هميشه كسي از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هديه كرد. و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز از دستش لغزيد. و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب. و از سفر آفتاب، سرشار از تاريكي نور آمده ام: سايه تر شده ام وسايه وار بر لب روشني ايستاده ام. شب مي شكافد ، لبخند مي شكفد، زمين بيدار مي شود. صبح از سفال آسمان مي تراود. و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود. |