نام شعر : شاسوسا كنار مشتي خاك در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام. نوسان ها خاك شد و خاك ها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت. شبيه هيچ شده اي ! چهره ات را به سردي خاك بسپار. اوج خودم را گم كرده ام. مي ترسم، از لحظه بعد، و از اين پنجره اي كه به روي احساسم گشوده شد. برگي روي فراموشي دستم افتاد: برگ اقاقيا! بوي ترانه اي گمشده مي دهد، بوي لالايي كه روي چهره مادرم نوسان مي كند. از پنجره غروب را به ديوار كودكي ام تماشا مي كنم. بيهوده بود ، بيهوده بود. اين ديوار ، روي درهاي باغ سبز فرو ريخت. زنجير طلايي بازي ها ، و دريچه روشن قصه ها ، زير اين آوار رفت. آن طرف ، سياهي من پيداست: روي بام گنبدي كاهگلي ايستاده ام، شبيه غمي . و نگاهم را در بخار غروب ريخته ام. روي اين پله ها غمي ، تنها، نشست. در اين دهليزها انتظاري سرگردان بود. "من" ديرين روي اين شبكه هاي سبز سفالي خاموش شد. در سايه - آفتاب اين درخت اقاقيا، گرفتن خورشيد را در ترسي شيرين تماشا كرد. خورشيد ، در پنجره مي سوزد. پنجره لبريز برگ ها شد. با برگي لغزيدم. پيوند رشته ها با من نيست. من هواي خودم را مي نوشم و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام. انگشتم خاك ها را زير و رو مي كند و تصوير ها را بهم مي پاشد، مي لغزد، خوابش مي برد. تصويري مي كشد، تصويري سبز: شاخه ها ، برگ ها. روي باغ هاي روشن پرواز مي كنم. چشمانم لبريز علف ها مي شود و تپش هايم با شاخ و برگ ها مي آميزد. مي پرم ، مي پرم. روي دشتي دور افتاده آفتاب ، بال هايم را مي سوزاند ، و من در نفرت بيداري به خاك مي افتم. كسي روي خاكستر بال هايم راه مي رود. دستي روي پيشاني ام كشيده شد، من سايه شدم: "شاسوسا" تو هستي؟ دير كردي: از لالايي كودكي ، تا خيرگي اين آفتاب ، انتظار ترا داشتم. در شب سبز شبكه ها صدايت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها. و در اين عطش تاريكي صدايت مي زنم : "شاسوسا"! اين دشت آفتابي را شب كن تا من، راه گمشده اي را پيدا كنم، و در جاپاي خودم خاموش شوم. "شاسوسا"، وزش سياه و برهنه! خاك زندگي ام را فراگير. لب هايش از سكوت بود. انگشتش به هيچ سو لغزيد. ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشيد ، و غبارش را باد برد. رووي علف هاي اشك آلود براه افتاده ام. خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام. دست هايم پر از بيهودگي جست و جوهاست. "من" ديرين ، تنها، در اين دشت ها پرسه زد. هنگامي كه مرد روياي شبكه ها ، و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود. روي غمي راه افتادم. به شبي نزديكم، سياهي من پيداست: در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام. درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده . برگ هايش خوابيده اند، شبيه لالايي شده اند. مادرم را مي شنوم. خورشيد ، با پنجره آميخته. زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست. گهواره اي نوسان مي كند. پشت اين ديوار، كتيبه اي مي تراشند. مي شنوي؟ ميان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم. انگار دري به سردي خاك باز كردم: گورستان به زندگي ام تابيد. بازي هاي كودكي ام ، روي اين سنگ هاي سياه پلاسيدند. سنگ ها را مي شنوم: ابديت غم. كنار قبر، انتظار چه بيهوده است. "شاسوسا" روي مرمر سياهي روييده بود: "شاسوسا" ، شبيه تاريك من! به آفتاب آلوده ام. تاريكم كن، تاريك تاريك، شب اندامت را در من ريز. دستم را ببين: راه زندگي ام در تو خاموش مي شود. راهي در تهي ، سفري به تاريكي: صداي زنگ قافله را مي شنوي؟ با مشتي كابوس هم سفر شده ام. راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسيد، و اكنون از مرز تاريكي مي گذرد. قافله از رودي كم ژرفا گذشت. سپيده دم روي موج ها ريخت. چهره اي در آب نقره گون به مرگ مي خندد: "شاسوسا"! "شاسوسا"! در مه تصوير ها، قبر ها نفس مي كشند. لبخند "شاسوسا" به خاك مي ريزد و انگشتش جاي گمشده اي را نشان مي دهد: كتيبه اي ! سنگ نوسان مي كند. گل هاي اقاقيا در لالايي مادرم ميشكفد: ابديت در شاخه هاست. كنار مشتي خاك در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام. برگ ها روي احساسم مي لغزند. |