آفتاب پشت پنجره ها
نوشته محمد روحاني
صبح خيال داد ز كف آفتاب را
رويا شكست شيشه شيرين خواب را
با چشمه زلال بگو رفت آنكه داشت
قدر صداي زمزمه پاي آب را
از او بهشت هشت كتابست يادگار
گل رفت و ما زكف ندهيم اين گلاب را
سهراب سايه بود ولي در بهار عشق
مي كاشت پشت پنجره ها آفتاب را
سهراب نور بود ولي در تمام عمر
از چهره بر نداشت حرير حجاب را
در خلوت سكوت به خورشيد راه يافت
افراشت بر فراز سحر شعر ناب را
با رنگ گونه، گل را شكوه داد
بر لوح جان سپرد گل انتخاب را
گاهي به روي صفحه آب روان جوي
تصوير مي نمود گذشت شباب را
گاهي بگوش كوچك گلبرك مي سپرد
نجواي دلخراش شب اضطراب را