سوگ سهراب
نوشته خسرو احتشامی
با صدای پای آب آمد زدور
رفت تا ژرفای اشراق بلور
صبح در خیزاب نقاشی نشست
آسمان در آبی کاشی نشست
داشت آواز شقایق در گلو
در قفس میریخت رنگ گفتگو
تا نسیمی میوزید از دوردست
چینی تنهائیش را میشکست
کاشته در حوض حسرت حال را
قامت فواره اقبال را
بال بر کاج سحر افراشته
لانه خورشید را برداشته
آشتی میداد در یک منظره
گیسوان باد را با پنجره
زورق ذهنش به معراج فروغ
بادبان می بست در شط بلوغ
از گلوگاه پرستوی کلام
ذوق می انگیخت با نبض سلام
ریخته از عکس پیر چینه ها
حزن در موسیقی آئینه ها
با علف ها حرف میزد روز و شب
دشت از افسانه اش میکرد تب
کشته تابوت نفرین و نفاق
غربت رویان مرداب اتاق
می شنید از لحظه های اضطراب
قصه "فانوس خیس ماهتاب"
از ورای پرده اندیشه ها
دیو را میدید پشت شیشه ها
خفته انسان مه آلودی هنوز
در سرودش خسته تر از نیمروز
یافته فرش زمان را نخ زده
عقربک در چشم ساعت یخ زده
عاقبت در سبز خواب مرمری
محو شد در نیلی نیلوفری
موج زد در ریزش صوت و صدا
شد کلید انتها در ابتدا
انعکاسی گنگ را در خویش دید
زندگی را سایه تشویش دید
روزنی بر عمق هستی باز کرد
راه افتاد و سفر آغاز کرد
بانگ لالائی به دیوار غروب
کودکی را جار میزد پایکوب
طرح ها لغزید در تصویرها
سوخت در تقدیرها تدبیرها
خشمگین از بغض باران غمی
چهره ها در هم شکست از نم نمی
لای لائیهای مادر خواب بود
این خیال از هایهای آب بود
عشق را گسترد تا کوه و عقاب
بوسه زد بر یال زرین شهاب
هسته ای پنهان تن خاکی شکافت
اخگری از مرز بیرنگی بتافت
راه را تا گل به اندک گام رفت
تا زوایای گم الهام رفت
با خدا در پای شببوها گریست
کعبه را در خنده جوها گریست
باغ عرفان را چراغان کرد دوست
دوست را در سینه مهمان کرد دوست
سفره دل را صلائی تازه داد
در کنارش "دوری شبنم" نهاد
"کاسه داغ محبت" جوش زد
ساز لذت بانگ نوشانوش زد
نرم نرمک پلک سنگین را گشود
جاده جام جهان بین را گشود
خشت "بر سردابه الکل" گرفت
گل "به قانون مناد گل" گرفت
جنگ را در جنگ ها تبعید کرد
تیشه را مدفون به پای بید کرد
"فتح قرنی را بدست شعر" خواند
عید را بر بام آزادی نشاند
روح در آئینه اشیا دمید
در گهر آواز دریا را شنید
مهربانتر دید اشک و ژاله را
چید با هم شبدر و آلاله را
شیر را هم پله آهو گذاشت
"واژه ها را شست" و دیگر سو گذاشت
گفت "پایان کبوتر نیست مرگ"
در گل آب و هوا جاریست مرگ
مرگ مثل تاک مثل خوشه ایست
مرگ مثل نور در هر گوشه ایست
بسته در نی باف زنبیل سرور
یکدهستان شادی و یک شهر شور
این مسافر قصد واماندن نداشت
ایستائی را سر خواندن نداشت
خاک خاموش عدم را بود بود
رود بود و رود بود و رود بود
هدیه می آورد از اذهان تنگ
مجمر زرتشت را از رود گنگ
خورده در آفاق ادراکش گره
تبت و صور و سیلک و آگره
شسته در آب بصیرت آه را
"شرق اندوه" و "پیام راه" را
"مرگ رنگش" صد غزل رنگین کمان
"حجم سبزش" سبزتر از آسمان
کرده افشان پیچک الوان او
زلف در بی سوی هیچستان او
چیست هیچستان سلامی در سکوت
رویش باغ کلامی در سکوت
با سواران ظریف صبحگاه
تا صدائی میرسند از اوج ماه
رسته از گلضربه هاشان آفتاب
شیهه شان آمیزه عطر و گلاب
بر بلند انبساط تپه ها
گله های لفظ و معنی در چرا
در غبار وحی پنهانست خاک
واحه ای لبریز عرفان است خاک
واشده دروازه ای از "ما هیچ"
ما همه حیرانی رویا و هیچ
هر چه آنجا هست ابهام است و وهم
شعر را طرزی دگر بایست فهم
باز از آغاز می آید ندا
آشنا باشد صدا مثل هوا
بوی رفتن میوزد سهراب کو
در رگ جوشش صدای آب کو
کفش هائی هست اما مرد نیست
آنکه آهنگ سفر میکرد نیست
این همان مشعل بدست روز ماست
این همان خورشید مهرآموز ماست
تا ابد جاریست جاری بیزوال
در بهشت لاله جوش اردهال
شهریورماه ، 1367 - اصفهان