توكيو ، 14 اوت
خاطرات سفر ژاپن
زنجره هاي اينجا يك جور ديگر مي خوانند، دارم مي شنوم ، و از آن آفتاب هاست . بيهوده از اين ايوان به درختها خيره نشو ، خودشان را نخواهي ديد . در شاخ و برگ پنهانند ، آفتاب كه مي شود آوازشان را سر مي دهند . لكه ي ابري روي آفتاب ، و آنگاه خاموشي همزمان همه زنجره هاي شهر . از صداي زنجره به تابستانهاي شهر خودم مي رسم ، فصل توت ، و موسم درو ، و پنبه كاريها و خرمنها ،چه نشانه هاي خوشي . در دشت صفي آباد از پي زنجره ها مي گشتم . زمزمه شان در گوش. خودشان نا پيدا ، مگر اينكه پر مي زدند . از اين بوته به آن، و در آفتاب سوزان ، خارستانها پر آوازشان مي شد.
ديروز ، در ايستگاه كاگوماچي ، كودكي ديدم زنجره اي را در قفس كرده بود ، نشنيده بودم زنجره را در قفس كنند ، آن هم در اين ديار ، كه روي خاكش جا پاي بودا نشسته ، و رستگاري و معرفت تا جهان بي جان دامن كشيده ، در كوشو (Kocho) بود كه پروانه اي به بلندي شناسايي رسيد ، و بودا شد. و در جاي ديگر در يوكي ، ديدي كه چگونه روان برف از مرد پارسا ياري خواست تا به رستگاري برسد ، و تو خوابها مي بيني ، مي رنجي از آزاري كه به زنجره اي رسد. پس آن همه ماهي ، آن همه مرغ ، ان همه چارپا ، همه را ناديده گرفتي ، نه در اين ديار ، كه در زادگاه بودا نيز خواب طلايي خود را نخواهي يافت . دست بدار، و از پي دلجويي خود به دور دستها سفر كن ، فراتر از سبلان و سينا. و با پيروان مسيح همپا شو ، تا روياي سن ژان را بي دغدغه برايت باز گويند ، و تو به سروشي كه بدو رسيد دل خوش دار : بكش و بخور .