توكيو ، 7 اوت
خاطرات سفر ژاپن
پنهان از نگاه مردم نمي شد گذشت ، بيگانه بودن من از دور به چشم مي خورد ، با همه پيوند ها كه ميان ما و اين خاور دوري هاست ، ديدي سيماها چه شبيه چهره هاي خودمان بود ، دختر بچه همسايه ما در خيابان نواب ... و نشان قابيل بر پيشاني من ، بادي تند ، و بي آرامي هر چه درخت ، و درهمي موها ، و تپش تن پوشها ، هر چه هم كه همهمه بودو صدا ، تق تق كفشهاي چوبي را مي شنيدي ، و همه گاه ، تپش شهر بزرگ را ، و كابوكي را در دست رو كاري بود. سايه معماري چوبي ديرين و سنت هاي جنوب را در آن مي ديدي ، به دياري آمده اي كه نمونه هاي خوبي از هنر معماري در آن خواهي ديد.دست كم از كوچه اش كه بگذري ، نمايي چشم نو از كنارت خواهد گذشت ، و پايتخت آن سامان نيست كه سراسر خيابانش را درنوردي ، نشاني از هماهنگي نيابي ، آنچه هم كه داشتي و خوب بود، در هم كوبيدند، نه هشتي در داري كه تا از وهم آن گذر كني به روشني حياطي چشم باز كني ، و نه دار و درختي ، و نه ايواني كه در آن قاليچه بيندازي و از آفتابي و مهتابي بهره اي ببري. و باز شهرهاي ديگر : همان كاشان خودت با همه ويراني و غبار آلودگي ، از بالاي زيارت حبيب موسي در چشم انداز خاكي شهر ، لكه رنگي زننده و
نا همرنگ نمي ديدي ، ت در آن سفر با تو بود ، مهتابي ها و اطاقها و سردابهاي شهر ترا زيبا مي يافت، خوش داشت به گچ بريها خيره شود ، رو به روي نماي يك كاروانسرا به تماشا
مي ايستاد ، و تو لذتي خاموش مي بردي ، هر چه هم كه نخواهي ، به زادگاه خودت پيوسته اي ، سايه آن سقف و ستونها روي تو افتاده ، و تو در سايه خواهي ماند.
از تماشاي كابوكي زا تا قهوه اي كه در يك چايخانه به من دادند ، راهي چندان نبود.