توكيو، 11 مارس
خاطرات سفر ژاپن
تا روشني بامداد راه درازي است ، قطار تندرو بايد سراسر شب را بپيمايد و به نزديكي كيوتو سر از آفتاب به در آورد. چهره ها خسته ، چشمها رو به خواب، و شب از نيمه فراتر ، مي روي تا درهاي دگر بگشايي و هنوز تشنه بيشتر ديدن، نزديك غروب كه در توكيو بودي چه مي شد اگر آهنگ تماشاي كوشك زرين و پرستشگاه Todiji نمي كردي ، و نه ، همين رفته شدن ها جريان زندگي است . ميان من و اين مردم دور و برم كمترين وزش همدردي نمي گذرد.
اوج بيزاري من ، در پاره از آنها از خواست بزرگ هم آهنگي چه آسان به در مي افتيم ، گاه در گرماي يك نيمروز تابستان آشنايي خودم را با هستي گم مي كردم و گاه به هنگام پوست كندن يك سيب ، مهر مادري و پيوند ميان خود و بستگانم را به مسخره
مي گرفتم، چه آسان تنها مي شدم و چه تنهايي بي در و پيكري.
روي پنجره هاي تاريك قطار ، هر چند گاه لكه هايي روشن
مي دوند : چراغ هاي شهر هاي دو سوي راه كه با تيره بختي يك مشت مردم خود ته تاريكي گم شده اند. ژاپن ديگر جاي من نيست ، هيچ كجا جاي من نبود ، هفته ديگر مي روم ، يك چند در هلند مي مانم ، و راهي ايران مي شوم ، مي روم به بدبختي خودم بپيوندم ، نه، گل آشنايي بچينم " پدر و مادرم را ببينم و دوستان را ، مي گويند كه بيشتر بمانم . از پي چه ؟ برگ و باري نه بدين سفرها ، هنر را كه نگو ، يادش كدرم مي كند. چيزهايي ديديم و شنيديم ، اينجا نه ، همه جا.
تيغ آفتاب به كيوتو مي رسم ، تاكسي مي گيرم و در مهمانخانه اي تا نيمروز مي خوابم ، فراترش را نمي دانم ، و هرگز نمي دانيم. جواني كه روبروي من نشسته ، چهره اي چه گيرا و استوار دارد ، در رفتار و آهنگش سايه كوهستانهاست . پيداست كه خود را به گذر زيست رها كرده ، خود سپردگي در خور انديشه ، يك كاو ، يك درخت تبريزي بر نيروهاي طبيعي نمي شورند ، انگار بر آنها
مي لمند ، مي گذارند رفته بشوند.
گاه صداي زنگي : و پيداست كه از كنار سكوي يك ايستگاه ميان راه مي گذريم. و صدا بلعيده مي شود . و بي هيچ طنيني ، بيانگار كه زنجره اي خواند. و ميان خواندن مرد ، هيچ چيز سرانجام
نمي يابد . ما هرگز نمي خوانيم ، صدا خود خوانده مي شود .
بها گاواد - گيتا را نسرودند. خودش در واژه ها و آهنگ هايي نشست و شاعراني را بيدار كرد . و از لب و قلمشان بيرون زد. چيدن ، خود به خود هست . پس بر انگشتاني مي گذرد و وسوسه شان مي كند ، پرنده ، بهانه پرواز است : مي پرد ، چون زماني در رسيده كه بايد پرواز آفريده شود.
از ناگويا گذشته ايم ، و هنوز همه جا شب ، خوابم گرفته . در خستگي ام همه پيوند ها گسسته انگار ، هيچ نمي خواهم ، پرسشي هم ندارم و نه دردي ، از بودن خود احساس خفه اي دارم ، تكه كاغذي شده ام كه با بادي تاب مي خورد. نه به راهي
مي رود ، نه پايداري مي كند ، رفته مي شود.در اين دم ، چه آسان توانم گفت : نه همر چيزي از من افزون داشت و نقاشي لئونارد چيزي كم از نقاشي من . چنين هنگامي خالي ام از ترس و نه اضطرابي با من .