توكيو ، ژانويه 1960
خاطرات سفر ژاپن
زير كرسي نشسته ام . "دريا"ي دبوسي را مي شنوم . بيرون ، آفتاب و باد ، دلي گرفته دارم ، و هواي نوشتن ... در ايوان خانه رو به رو رختهاي آفتاب كرده در نوسان، بادي تند در وزش ، همه شب درها را لرزاند و خواب از ديده گرفت.
از ايران بي خبرم ، هفته پيش نامه "ن" از پاريس رسيد ، از پي سه سال بي خبري ، به تنهايي من روزني چه به جا گشود. به هر جا رفتم ياد "ن" ره به همراه بردم . صفاي او بارها تنهايي مرا با ترواش خود گوارا ساخته ، بي گاه و به هنگام ياد شوخي هايش مرا خندانده.
ببين چه نوشته :"شايد از آنجا كه ما در ابديت (!؟) پيوسته ايم ، اين گسستگي چندان اهميتي نداشته باشد ولي چه مي شود كرد كار دل را نمي توان به اين سهولت و با اين شوخي ها سر و تهش را به هم آورد . "لحني چه پاك ، و چه غمي زير آن سايه
مي زند . هر بار اين تكه نامه اش را مي خوانم ، صداي گريه اي خاموش را در خودم مي شنوم.