توكيو ، 12 ژانويه 1960
خاطرات سفر ژاپن
از پدرم نامه اي داشتم : نخستين نامه اش ، در آن اشاره اي به حال خودش و ديگر پيوندان ، آنگاه سخن از زيبايي خانه تو و ايوان پهن آن و روزهاي روشن و آفتابي تهران و سرانجام آرزوي پيشرفت من در هنر. و اندوهي چه گران رو كرد: نكند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم. و در پي اين انديشه ، بيزاري از خويشتن، و نوميدي. و سردي بي پايان ، به راه هنر پايي نهاده ايم. و بگير كه گامي چند رفته ايم. گامي چند و راهي بي انجام ، و بيانكار كه دو سه گامي ديگر نيز فرا رويم. تازه از آنان كه در افق اين راه گم شده اند بس به دور ، در هنر پايگاهي بلند يافتن هيچ ، به كجا بايد رسيد تا خشنودي پدري كه ديده به راه ما دارد فراهم آيد؟ هنوز بدين رويا چشم نگشوده ، شور تماشا از دست داده ايم ، اما نامه پدرم و در پي آن اين پندار ، و من گريستم.
نامه را با خطي خوش نگاشته ، هرگز نتوانستم به زيبايي خط او نزديك شوم. هر چند به شيوه او مي نويسم. و هر چند كه در دبستان به پاس خوشنويسي آفرين ها شنيده ام. و چه
مي گويي، پس از ساليان دراز نقاشي ، هنوز اسبي و اسب سواري را به خوبي و زير دستي او نتوانم كشيد.
پدرم آن زمان كه چهره مي پرداخت ، در كشيدن پهنه نبرد و شكارگاه دستي تر داشت. طرحهاي او از اسب و آهو به سادگي و پاكي شگرفي مي رسيد.
اما من هميشه خودم را در كار زيتون ديده ام ، بخواهم گرته اسبي را بريزم ، از سر او دست به كار مي شوم ، خط يال را سرازير
مي كنم، به گودي تن مي رسم، آنگاه كمي سر خط را بالا مي برم ، قلم من خميدگي كپل اسب را مي پيمايد، تا نزديك زانوي پاي راست به جلو بر مي گردم ، خط زير گردن را مي برم تا برجستگي سينه. دست ها و پاهاي اسب را تا خميدگي بازو و زانو گرته
مي ريزم ، اينجاست كه درماندگي من آغاز مي شود و ناگريزم
مي سازد به همان راهي بروم كه آموزگار نقاشي ما در دبيرستان مي رفت. وي هر بار كه مي خواست اسبي را روي تخته سياه گرته ريزد تا ما از آن سرمشق گيريم،در طرح ساق دست ها و پاها به پايين در مي ماند. گريزي رندانه مي زد كه به سود اسب
مي انجاميد.علفهاي بلندي مي كشيد ، و اسب را در سبزه زاري بارور جاي مي داد. زبوني خود را پشت علفها پنهان مي كرد، و شاگرد وفادار او ، هنوز از راه استاد به در نيفتاده و نه تنها در كشيدن اسب،در هر آفرينشي و هر جست و جويي، دست به دامن علفهايي چنان و چنين مي شود.