توكيو ، 21 نوامبر
خاطرات سفر ژاپن
صبح براي ديدن دوستي به امپريال هتل رفتم ، از هاوايي مي آمد ، و دو روزي هم هست ، بيرون كه آمديم ، آفتاب پهن شده بود . روزي خوش ، و بخاري دلپذير بالاي خاك ، مي رفتيم كه بگرديم ، از باغ هي ييا شروع كرديم ، در كافه باغ چاي خورديم و درآمديم ، مردمي روي نيمكتها ، و بچه ها ميان كبوترها ، دانه به آنها
مي دادند ، نه ، اين نزديك شدن آدميان را به پرندگان ، هرگز خوش نداشته ام. به دلم نمي نشيند، چيزي نا هماهنگ در اين ميان سايه مي زند ، انگار حريم قدسي را مي شكني ، در ميدان ترافالگار لندن يادم هست كه از جا بدر رفتم ، هم از دست كبوترها و هم از دست آدميان ، همه جاي دنيا به هم مي ماند.
به نمايشگاه گلهاي داوودي رفتيم ، دوستم به تماشاي گلها ، من به تماشاي درختان باغ: بعضي سبز، پاره اي زرد ، و آنهاي ديگر بي برگ ، بيرون آمديم . رو به كاخ امپراطوري ، آنجا چيزي نمانديم ، زماني نگران قوها و ماهي هاي تالاب گرداگرد كاخ ، و همين . و ميان بر زديم تا ايستگاه راه آهن توكيو . در گفت و گو بوديم كه از گينز سر در آورديم . سوار ترامواي شديم. و يكسر راهي آساكوسا برگشتن ، در بازارچه رو به روي پرستشگاه ، دو دخترك دبستاني ما را به هم نشان دادند، گفتم ژاپني نميدانم ، خنديدند و به هم گفتند : مي داند، و در پي ما افتادند ، گدايي يك پا سر راه نشسته بود ، و قوطي چوبيني در پيش. يكي شان با كيف دبستاني اش به پشت من زد ، بر كه گشتم گفت : ده ين به او بده ، و من سكه اي صد يني در آوردم و در قوطي گدا افكندم. دخترك گفت : ده ين گفتم ، نه صد. و به هم چيزهايي گفتند كه درنيافتم. سر يك پيچ ، خدانگهدار گفتند ، و از ما جدا شدند. بازارچه رسيد به خيابان و تمام شد. در رستوراني ناهار خورديم ، و از آساكوسا برگشتيم به مهمانخانه ، من بيرون ماندم . و نشئه تماشاي معماري رايت با من بود. تا دوستم درآمد ، و روانه z شديم. در دو پيدا رو ، رودخانه مردم بود . و گاه اين دو رود از ميان ميخكوب خيابان به هم مي پيوست . نور خيره كننده چراغها ، نوشته هاي نئوني خوانا و ناخوانا :لاتيني و ژاپني. كه هر چه بالاتر مي رفتي بزرگتر مي شد . و از هم جداتر، و در سياهي آسمان پيداتر. از برابر اداره روزنامه آساهي گذشتيم ، و به كافه اي رفتيم پايين يك فروشگاه. من چاي خواستم و دوستم آب پرتقال ، ميان من و نشسته هاي ديگر، چهارپايه اي خالي بود و چه شيرين پر شد : دختري در خور خواست . كتاب كاواباتا با من بود :"سرزمين برف" ش، وقتي نشست ، كتاب را برابر او جا داشت پيش كشيدم . ببخشيدي گفتم ، و اين بهانه بود ، سري تكان داد ، به زبان خودش گفتم : فرانسه مي دانيد ؟ ساندويچش را كه به دهان مي برد ميان راه نگه داشت و گفت : نه ، نمي دانم . و چه لبخندي با آزرم سيمايش آميخته بود."سرزمين برف" را نشان دادم ، و نوشته درشت ژاپني اين نام را روي كتاب:
-كاواباتا را مي شناسيد ؟
-مي شناسم
-اين كتاب را خوانده ايد؟
-خوانده ام ، شما مي پسنديد؟
-نصفه هاي آنم.
و كتاب را باز كردم و تصوير نويسنده را نشان دادم:
- اين هم نويسنده ، اينجاست يا در خاك فرانسه ؟
- در نيپين است ، درست نمي دانم.
و لحظه اي گذشت.
- اهل كجا هستيد ؟
-ايران.
-ايران ! آه، مي دانم ، سرزميني دور ، و شما اينجا چه مي كنيد ؟
- نقاشم ، و هانگا فرا مي گيرم.
( و اگر بهتر ژاپني مي دانستم ، در پي "نقاشم" يك "اصطلاح"
مي آوردم ، تا گمان نبرد خودم را به راستي نقاش مي دانم . و دل بدين خوش كردم كه او خود به زبان ندانستگي ام خواهد بخشيد.)
-نقاش ؟ چه خوب نقاشان ژاپني را دوست داريد ؟
-دارم
و چند نقاش را نام برد . بلند آوازه ها را . كه مي شناخت .. ميان ما خاموشي افتاده بود ، كه شكست ، چرا كه بهانه گفت و گو پيدا شد :
- شعر دوست داريد ؟
دارم.
-ايس سا را مي شناسيد ؟باشو را؟
-مي شناسم ، هاي كو است ، نه؟
-آها ، هاي كو است.
و خاموش مانديم ،چيزي نداشتم كه بگويم . آنچه هم گفتم زيادي بود.
پا شد برود ، رفتم نشاني اش را بپرسم ، و نپرسيدم ، چه نيازي ، مگر نشاني يوكو را گرفتي ، به ديداش رفتي ؟ بهتر كه نام و نشاني نداني ، و بيانگار كه از كوچه اي مي گذري و گلي در پنجره اي ، دم صبح است . و تو خواب مي بيني ، و خوابت هستي را مي آفريند . او سر فرود آورد ، و خدا نگهدار گفت و رفت ،و ما بيرون آمديم.
..كجا بروي ؟ و به هواي كدام فراموشي تند ؟ بامداد كه برخيزي ، گياه ها مي رويند ، گلها مي شكفند ، و تو كنار همان دريچه آشنا .
و هر روزي ، و اگر به تماشا بماني ، كبوترهاي هي ييا را مي بيني ، و گدايي را در بازارچه آساكوسا . و دو دخترك را با كيف دبستاني ، و صداي خودت را خواهي شناخت . و صداي دختري را با هم به گفت و گو : از كاوابانا ، از ايس سا و باشو.