توكيو ، 20 نوامبر
خاطرات سفر ژاپن
پرده كارگاه را تا كنار زدم ، چشمم به "مدل" افتاد ، آنگاه به چهره هيراتسوكا ، و از آن پس به شاگردها و سه پايه ها ، و سر فرود آوردن ها . رفتم به كناري تا دست به كار شوم ، و شوري با من نبود . اينهمه "برهنه" كشيدن براي چه ؟...
... و من در دم دور شده بودم ، سايه اي ميان من ، و استادم ، و شاگردان ، و كنده كاري ، و هنر پرده كشيده بود ، و من از شكل سايه ، انديشه اي آشنا را شناختم : خود مي فريبي و بدان هشياري. و تاب سردي اين فضاي خود ساخته نداري ، اين غبارها كه خود ندانسته برانگيخته اي از تن بشوي ، به آب روان نگر ، و رها برو، به گياه ، و خاموش به بال، از هزاران سال پيش ، با دانش و هنر براي تو تارها تنيده اند ، و از مادر تا زادي پاي بند تو بود ، اين نيرويي كه گاه در تو خود مي نمايد ، اين را زنده نگهدار: و تارها
مي گسلد ، ببين، رو به روي تو : مدلي، و از همه ساخته هاي هنر ، به هسته زيست نزديكتر... نه تو فراتر رفته اي، به اوجي خواهي رسيد ، و زير و بمي ديگر آشناي تو خواهد شد ، گيراتر از زير و بم كنده كاري روي چوب ، و نهاني تر...
بار ديگر راحت باش دادند، طرح من تمام شده بود هيراتسوكا يك يك طرحها را ديد تا رسيد به من . كار مرا سخت پسنديد ، و شاگردان را به تماشا فرا خواند ، پرتو تحسين در سيماها، و من در سردي غمناكي خاموش ، طرح من چه چيز در خود داشت ؟ از آن چشمه جوشان چه تراوش آورده بود؟ هيچ ، نقشي شده بود بيجان و سرد ، و كدر، و چه مي پنداري، هنر گندابي نيست كه شورتر در آن سرازير كه شد به آلودگي و تباهي رو مي كند ؟ پس برابر آثار هنري ، اينهمه شگفت زدگي چرا؟ چه را مي رساند ، جز نزديك نگري و خامي تماشاگران هنر را؟
طرح را به گوشه اي افكندم ، "مدل" خدانگهداري كرد و كرنشي در پي . و رفت.
سه پايه ها را به كناري نهادند، روي زمين نشستيم ، و چاي آوردند، استاد نمونه اي چند از كار هنرمندان پيشين ژاپن را نشان داد ، و از شيوه كارشان گفت ، كمترش را دريافتم ، و چه
مي گويي، در وزش اندوهباري گم بود ، سخنان استاد ، با ايما و اشاره اش ، با چهره هاي بي جنبش شاگردان ، با در و ديوار كارگاه ، همه به چشمم سرد آمد ، شب كه در آمدم، كوشيدم سردي كلام استاد را از ياد ببرم و نشد ...