توكيو ، 6 نوامبر
خاطرات سفر ژاپن
ديشب در آساكوسا جشني بزرگ به پا بود . Yuko اين را به من گفت ، و با هم رفتيم. نزديك پرستشگاه ، دو كنار راه ، فانوسهاي كاغذي مي ديدي ، و گلهاي داوودي رنگ به رنگ ، و همپاي ما مردمي بيشمار، پلكان پرستشگاه را بالا رفتيم ، از زير فانوس بزرگ كه گذشتيم ، يوكو به من گفت سكه اي در پيشخوان چوبي بيندازم و دعا كنم ، و خودش دستها را به دعا برداشت و چيزي خواند. تكه اي در سوترايي شايد ، پاريس در كليساي سن سوسپيس ، برابر پيكر مريم ، س به من گفت زانو بزن ، و من زدم ، گفت دعا كن ، كردم . آنجا يك ... كاتوليك مرا به نماز خوانده بود و اينجا يك .... بودايي ، يوكو سر كه برداشت . مرا ميان دعا ديد. و لبخندي زد ، چه مي دانست كه در آن دم از بودا مي خواهم تا مرا با او و همه موجودات در تراوش نيروانا خاموش كند ، بي چشم به راهي تاب فرساي پاك شدن ، و برهنه شدن ...
از پلكان سرازير شديم ، و راهي بازارچه اي پر هياهو . هسته جشن "هفته بازار عقاب "، راه نمي رفتيم ، موجي از مردم ما را مي برد . نفسها در هم ، و صدا ها ، و خنده ها ، و چيزي تاريك در ميان ، و پيامي نزديك ... در خود دور بودم كه دستي به شانه ام خورد ، يوكو بود ، و بادكنك سرخ بزرگي را به شكل ستاره دريايي نشان داد ، و خواست تا برايش بخرم ، خريدم و به راه افتاديم. كودك وار بالا و پايين مي پريد ، مردمي كه بر مي گشتند ، چيزهايي با خود داشتند : علم هايي از خيزران ، آراسته به پرهاي رنگي ، صورتك ، نقش ماهي ،و چيزهايي از اين دست ، اينها : علائم خوشبختي.
به هسته جشن رسيديم ، و غوغايي بود. فانوس ها ، با نوشته هاي زيبا و براي من ناخوانا. آرايش در و ديوار ، صداي فروشندگان ، و گاه كف زدنهاي بريده و هماهنگ شان ، خنده ها و گفت و شنود ها ،همه اينها ، و پيوندي كه گسسته بود ،و سايه اي كه به فراموشي باز پس مي نشست .
ديرگاه شب بود ، و رو به روي ما خانه يوكو ، شب خوش گفت و از در به درون رفت ، و بادكنك به دنبال او.
من بازگشتم ، و چه فكرها كه با من بود ، در كاكوماچي از ترامواي پياده شدم ، آنگاه كوچه هاي آشنا ، و اين انديشه ها.
چه بهتر كه يوكوها خندان بالا بپرند ، بادكنك بخرند ، تا از سبك شعر باشو بگويند ، از روانكاري فرويد ، از سياست آمريكا در خاور دور.