توكيو ، 16 اكتبر
خاطرات سفر ژاپن
هفته پيش را نرفته بودم، امروز رفتم ، هيراتسو نامه اي فرستاده بود كه برايم خواندند. اشاره اي به نرفتن من ، و نشاني خانه در آن، مبادا گم كرده باشم، در كجاي روي زمين استادي اين كار را مي كند ، آن هم با همه گرفتاري اين روزهايش. يونسكو كاري بدو سپرده ، و بي ينال در پيش ، امروز افزارهاي كار را با خود برده بودم ، كه استاد را خوش آمد. از ميان طرح هايم يكي را برگزيد، همان را روي تخته برگرداندم ، و دست به كار شدم ، درخت مانيوليا و آن گلهاي خوشبو.
مي برندش تا تخته از آن بسازند ، آنگاه كنده كاري ، از آن پس چاپ ، و فراتر كه رفتي : ساخته هنري.
كي بود كه چوانگتسه را مي خواندم :" درختي صد ساله بيانگار ، از آن شاخه اي مي برند ، با تكه اي از اين شاخه ، ظرفي مقدس مي سازند نگارين و قلمزده . باقي به گودالي مي افتد و در آن
مي پوسد. آنگاه مي گويند ظرف زيباست. و باقي زشت ، و من مي گويم هم ظرف نا زيباست و هم پس مانده چوب. چرا كه ديگر چوب طبيعي در ميان نيست. بلكه چيزهايي ساختگي و از شكل افتاده ،"ناگاه چه سرد شدم ، دستم به كار نمي رفت ، هر آنچه دور و برم بود سنگين مي نمود ، و كدر : تخته هاي زمانها پيش كنده كاري شده ، پيكرهاي سنگي ، طرحهاي هوكوساي () و ششو () كه هم امروز استاد نشانم داد . با استامپ هاي خودش ، ببين ، آن شاخه آفتاب گرفته پشت پنجره ،از همه اينها زنده تر است و پاكتر و گيراتر.
پنجاه سال راه بروي ، و هوا بخوري و كار نسازي بهتر ، تا چون استادت در فرو بندي ، بنشيني ، و قلم بزني ، و بگير كه بلند آوازه شدي ، به بهاي چه از كف دادن ها . و نيازي نيست كه هم راي چوانگتسه هنر را سرچشمه تيره بختي بداني. سردي آفرينش هنري را درياب ، و پي كارت برو.
افزارهايم را برچيدم و به استاد گفتم ناگريزم از پي كاري بروم ، دم رفتن يك بشقاب قلمزده مسي، كار اصفهان ، به استاد دادم، هديده اي ناچيز ، و ميان سپاسگزاري استاد و دست به دست گشتن بشقاب بود كه در آمدم.
چه آفتابي ؟ و هوايي خوش. كوچه خلوت و پاك ، نسيمي و غبار انديشه برفت . از سرد خانه هنر به در آمده بودم. و چه گرمايي همه جا ، همه اين تپش ها را در هنر مي كشي، و خاموش و سنگ مي كني ، چشمه تماشا را مي بندي تا بيافريني ، گردش اين زنبور را دنبال نمي كني ، نيمه راه در پي واژه و آهنگي
مي گردي تا شعرت را بگويي . و چه ها كه از دست نمي دهي ، به تماشاي اين چينه آفتاب زده بيا و شاعر بي شعر بمان ، زمان بايد، تا به بلندي هاي هنر رسي ، تازه چه بهشتي در آن بالا؟ از پس نرده هاي حياطي درختي بالا كشيده بود : مانيوليا ، و خيالي كه پيدا شد : اگر اين درخت را ببرند، و با چوبش صدها كنده كاري كنند ، همه شان شاهكار هنر ، رمز و تحرك يك برگ اين را در آنها نخواهي يافت ... با اين همه ، به خيابان كه رسيدم رو به روي نخستين رنگ فروشي ايستادم.