توكيو ، 2 اكتبر
خاطرات سفر ژاپن
سايه ها بر مي گشت كه به خانه هيراتسوكا رسيديم. پشت سر ، كوچه هايي آفتاب زده ، و جاده اي تا شهر شيمامو را با من بود ، و دو سوي ما درخت. و زير پا هر قدم آجري بزرگ ، تا آستانه در ، دختري به پيشواز آمد. و ما را به كارگاه استاد برد . پنجره هايي خودماني، و سقفي بلند و هلالي. خودش نبود، و آمد، شيمامورا مرا بدو شناساند ، برخوردي گرم دست داد، دور ميزي كوتاه ، روي تشكچه ها نشستيم. و پيرامون ما هر آنچه در خور يك كارگاه ، شيمامورا بدو گفت كه من مي خواهم كنده كاري روي چوب را پيش او فرا گيرم ، با چه لبخندي ، و چه روي خوشي پذليرفت . موهايي خاكستري ، چهره اي روشن ، و نهادي روشن تر. ناگهان ، آشنايي سر زد، چه شباهتي با نيما، و گريه ام گرفته بود ، پا شدم ، به بهانه ديدن نقش برجسته اي روي سنگ ، رويم به ديوار ، نگاهم به سنگ ، فكرم جاي ديگر.
"نازك آراي تن ساق گلي را
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا به برم مي كشند."
به " مي شكند"كه رسيدم دريافتم كه بلند خوانده ام ، و فكري كه آمد : آنها چه خواهند گفت ؟ باشد ، من هميشه همين بوده ام با وزش خود رفته ام.
برگشتم و نشستم ، چاي سبز نوشيديم. هفته اي يكبار ، هر يكشنبه ، قرار ما اين شد ، و شيمامورا رفت . من ماندم و دو شاگرد ديگر كه با رفتن شيمامورا سر رسيدند . پسري و دختري جوان ، كار آغاز شد. و استاد به راهنمايي پرداخت. من هميشه از هنرستانها روگردان بوده ام،اما استاد و شاگردي راخوش داشته ام، مرموز و دلپذيرش ديده ام. كه نمي دانم چرا ، هميشه ياد كاشي سازان قديم خودمان افتاده ام ، و سرنوشت سر بسته شان.
استاد تخته اي برداشت و روش به كار بردن قلم هاي جوراجور كنده كاري را نشانم داد.
هيراتسو فرانسه نمي داند ، چند كلمه ژاپني دست مرا گرفت. چند كلمه ژاپني ، و چگونه مي شد در خور بزرگداشت يك استاد سخن گفت ؟ به همان زبان با او گفت و گو داشتم كه بامداد امروز با سپور كوچه خودمان ، و دل بدين خوش كردم كه : نهاد ما از رفتار
مي تراود . از نگاه ما ، و صداي ما ، و درنگ ما ، از نو چاي سبز نوشيديم، استاد از كارهاي تازه اش چند تايي نشان داد.
رفتار و آهنگش را سايه اي از فروتني در خود مي گرفت ، و باز سيماي نيما خود نمود.
مدار نيما را در نيافتند ، شعرش به كنار ، زندگي اش قصه اي سر بسته بود ، پنهان آمد و رفت ، سودازده راهي بزد ، پرده شناسي در ميان نبود ، چه پنداري ، مگر به هر خانه كه سر زديم ، " ديوان حافظ " نيافتيم ، در آهنگ " سه گاه"ش خواندند و شنيديم و گمان مي بري كه در مي يابندش ؟ از اين آواز خواني كه صدايي خوش دارد ، پيمانه اش را بالا مي كشد ، مي گريد و مي خواند بپرس تو كه مي خواني"با كه گويم كه در اين پرده چه ها مي بينم " چه از آن درمي يابي ، و خواهي ديد از اين پرده چه بيرون است . و چگونه مي شود با وزش هاي پنهاي يك زندگي آشنا در آيي، بي آنكه از گذر گاه وزش هايي همسان بگذري ، صد بار بوي خاك را از لبخند ها و نگاهها بشنو، آنگاه خانه خيام را در بكوب ، هزار بار ريزش گل ها را به تماشا نشسته باش ، و از آن پس با آراكيدا هم آوا شو:
شكوفه ريخته و
بازگشت به شاخه ؟
آه اين پروانه بود.
هيراتسو كارهايش را نشان داده بود ، و من نديده بودم ، گاه رفتن بود ، و خم شدن ها و سپاسگذاريها ، مردمي چه فروتن.
بيرون كه آمديم ، آن دو شاگرد ديگر به راه خودشان رفتند، من ماندم ، و كوچه اي خلوت ، و دياري نا آشنا ، و راهي دراز، و كم كم ستاره ها...