توكيو ، 12 نوامبر
خاطرات سفر ژاپن
فرودگاه هانه دا چه مهي گرفته بود ، دريا آرام ، آفتاب بامدادي كم رنگ ، هواپيماها خاموش و نگران ، چه پروايي از مه و ابر : در بلندي سي هزار پا ، خورشيد تابان چشم به راهشان بود ، و آسمان پاك ، هنگان بدرود، هميشه گرفته بودم ، امروز نه ، و نشد كه دوستم برود، هواپيمايي كه مي بايست ، نيامده بود ، رفت تا سه روز ديگر ، خوابي كه ديشب ديدم : ماري به دوستم حمله برد ، او خود را پس كشيد ، و من چشم به راه سنگي به سر راه او بودم.
برگشتيم و او بي حوصله بود ، خود را به رفتن كه سپرديم ، بايد برويم ، مسافري را كه پا در ركاب دارد، رفته گرفته ايم ، هر چه هم دم بدرود اشك ريخته باشيم ، از آستانه در كه گذشت ، بازگشت او را خوش نداريم . در ترامواي بود كه وهمي شبيخون زد : دوستت همراه توست ، سايه اي شده بود ، و با من به خانه آمد. سراسر روز خودم را تنها يافتم . گفت و گوي با او ، گفتي در خواب گذشت ، همين دم به خوابي ژرف رفته ، نه به صورت دوست ، در نقش يادي از او.