توكيو ، 6 اوت 1960
خاطرات سفر ژاپن
سه روز پيش در فرودگاه هانه دا (Haneda) به زمين آمديم . شب از نيمه گذشته بود . انگار افسانه اي را در گشودند. همه چيز سايه وهم بود . پشت سر ، چشم انداز تيره هونگ كونگ ، و دورتر ، ابرهاي باران زاي كلكته . و آن سوي خاك بودا. چهره بچه ها در فرودگاه مهر آباد ، و اگر فراتر مي رفتي ، چشمان اشك آلود پدرم را مي ديدي ، روي صندلي هميشگي اش ، قرآن را ميان دستهاي بي تاب مادرم ، و سيماي خاموش برادرم را ، من خسته و نا هوشيار ، و اينها همه نقشهاي خوابي گمشده ، با وزشي ديگر مي رفتم ، و نه يادي روشن ، و نه اندوهي.
از گمرك در آمديم ، جامه دان در اتوبوس گذاشتيم ، سوار شديم ، و به راه افتاد.
سيما ها و صداهاي نا آشنا ، و كوچه ها ، و نوشته هاي ناخوانا: بام و در نا شناس ، اينها همه و شب و رنج راه ، و سنگيني پلك و تراوش خواب....
تهران بود با ت در كوچه ميكده مي رفتيم و چه آفتابي روي زمين ، ت خاموش بود. كوچه به ايواني پيوست و فراموش شد ، مادرم در ايوان ايستاده بود ، انگار چشم به راه ، ت سلام گفت و اسبي را نشان داد ، آن وقت مرا ،"نه ، نبايد برود." و مادرم گفت : "دست من نيست ، به هواي خودش خواهد رفت ، آزادش بگذاريم ." و من به اسب بر نشستم . ت فرياد زد : "پياده شو" و من رو به راه سفر ، بار ديگر ، و اين بار از راه دور ، صدايش را شنيدم : پياده شو....
جلو مهمانخانه رسيده بوديم ، به اشاره گفتند پياده شويم ، و شديم . يكي آمد چمدانها را به مهمانخانه برد . و ما از پي او رفتيم ، وارد كه شديم ، سر فرود آوردن بود و خوشامد گفتن ، تا اطاقي با ما آمدند ،جامه در آورديم و به رختخواب شديم ، سر سپرده به خوابي ژرف...
بيدار شدم ، و نگاهم چشم به راه شمعداني پنجره ، و نيم پرده قلمكار بالاي سرش ، و بيرون ، ديوار كاهگلي همسايه و نشاني نه از هيچ كدام . در و ديواري ديگر. و آرايشي ديگر ، چه رويايي، در خاك پريان چشم گشوده اي ، داروي بيهوشي ات دادند و به اينجا آوردند و شبانه ، يا شدم . كيمونو به تن كردم ، در مهمانخانه آتاميسو ، نماي آن به رودخانه اي تيره سرانگيز ، نزديكش پلي كه خيابان z را برگرده دارد . از پل ، خيابان Z را رو به غرب كه بروي ، صد قدم ، و آنگاه تماشاخانه نامي كاوبوكي - را در سمت راست ، فراتر ، چهار راهي از برخورد z و كينزا:خيابان پر آوازه توكيو ، و چه
ازدحامي در اين دو خيابان.