نام شعر : لحظه گمشده


مرداب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌هايم مي‌شنيدم.
زندگي‌ام در تاريكي ژرفي مي‌‌گذشت.
اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي‌كرد.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزيد.
زيبايي رها شده‌يي بود
و من ديده به راهش بودم:
روياي بي‌شكل زندگي‌ام بود.
عطري در چشمم زمزمه كرد.
رگ‌هايم از تپش افتاد.
همه رشته‌هايي كه مرا به من نشان مي‌داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمي‌گذشت.
شور برهنه‌يي بودم.

او فانوسش را به فضا آويخت.
مرا در روشن‌ها مي‌جست.
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من ره نيافت.
نسيمي شعله فانوس را نوشيد.

وزشي مي‌گذشت
و من در طرحي جا مي‌گرفتم،
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي‌شدم.
پيدا، براي كه؟
او ديگر نبود.
آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟
عطري در گرمي رگ‌هايم جابه‌جا مي‌شد.
حس كردم با هستي گمشده‌اش مرا مي‌نگرد
و من چه بيهوده مكان را مي‌كاوم:
آني گم شده بود.